سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  |   خانه |   درباره خودم |   MAIL |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

! Love

Love (سه شنبه 87/7/2 ساعت 1:32 عصر)

 

 

dani

 

IT FELT LOVE

How

Did teh rose

Ever open its heart

And give to this world

All its

Beauty؟

It Felr the cncouragement of lighr

Against its

Being,

Otherwise

We all remain

Too

 

Frightened.

ssss

خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه ... خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی ... خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری ... خیلی سخته که روز تولدت ، همه بهت تبریک بگن ، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای ... خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی ، بعد بفهمی دوست نداره ... خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی ، اما اون بگه : دیگه نمی خوامت... !!!


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • عاشقم (شنبه 87/6/23 ساعت 4:46 عصر)

    زمانی عاشقش بودم، شش سال، هفت سال یا شاید هم هشت سال.
    در این سالها بهترین زمانهای زندگیم را بخاطرعشقم از دست دادم
    .
    بخاطرش جنگیدم
    .
    ضجر کشیدم
    .
    آزرده شدم
    .
    غمگین شدم
    .
    تکیه گاهی شدم متزلزل
    .
    سعی کردم چیزهایی را در وجودم تغییر دهم
    .
    چیزهایی را در ذهنم ناگفته نگه دارم
    .
    و حال که دارم زندگی مشترک را تجربه میکنم خوشحالم که

    به وصالش نرسیدم

    چرا که او صدفی بود خالی از مرواریدی که برایش حاضر بودم چشمهایم را هم بدهم.
    زمانی عاشقش بودم، شش سال نه، هفت سال نه، هشت سال هم نه. فقط چهار ماه
    .
    در این چهار ماه بهترین موقعیهای استفاده از زندگیم را بدست آوردم،

    چهار ماه در رویا زندگی کردم،
    چهار ماه عشق را لمس کردم،
    چهار ماه لبخند زدم،
    چهار ماه تکیه کردم بدون حتی سر سوزنی تزلزل،
    چهار ماه آرامش را در آغوش کشیدم،
    چهار ماه به داشته هایم و آنچه بودم افتخار کردم،
    چهار ماه هر آنچه در ذهن و روحم گذشت براحتی زمزمه کردن یک شعر کودکانه به زبان آوردم،
    چهار ماه تمام آنچه میخواستم را به اندازه همه سالهای قبل از آن بدست آوردم
    چهار ماه زندگی کردم، چهار ماه عاشقی کردم، چهار ماه …. چهارماه…. چه آرامشی، چه معنویتی، چه شکوهی، چه عشقی…..
    و حال که دارم زندگی مشترک را تجربه میکنم غمگینم که

    به وصالش نرسیدم

    چرا که او صدفی بود حاوی مرواریدی که برایش حاضر بودم چشمهایم را هم بدهم.


     

    Love

    و بعد از رفتنت ...

    شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
    تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
    پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
     تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
    و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
    دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
    و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
    تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
    همین بود آخرین حرفت
    و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
    حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
    نمی دانم که چرا رفتی
    نمی دانم چرا شاید خطا کردم
    و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
     دانم کجا تا کی برای چه
    ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
    و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
    و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
    و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
    تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
    و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
    و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
    کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
    کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
     و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
    هنوز آشفته چشمان زیبای توام
    برگرد ....
    ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
    و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
    کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
    تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
    و من در حالتی ما بین اشک و حسرتو تردید
    کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
    و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
    میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
    نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
    برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

     

    fdgjh
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • دیوونه (شنبه 87/6/23 ساعت 4:31 عصر)

    اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
    خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
    اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....

     

    Love1
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • بخون داستانو حالشو ببر (دوشنبه 87/6/11 ساعت 1:31 صبح)

    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
    و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست
    .
    گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست
    .
    سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی
    .
    گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود
    .
    خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت
    ...
    های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

     

    ax

    یکی بود یکی نبود . 

    یک مرد بود که تنها بود .

    یک زن بود که او هم تنها بود .

    زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

    خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .

    خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

    مرد سرش را پایین آورد .

    مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

    خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

    مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .

    خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

    مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

    خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .

    مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

    یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .

    اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .

    مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

    خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .

    فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .

    خدا خندید و زمین سبز شد .

    خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

    فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .

    خاک خوشبو شد .

    پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .

    فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .

    مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

    خدا شوق مرد را دید و خندید .

    وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

    خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .

    روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .

    زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .

    خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .

    زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .

    و پرنده هایی که ...

    خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

    .

    jalab

     

     اینم عکس خودم

     

    danial
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  •    1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    با سلام
    محراب
    Love
    عاشقم
    دیوونه
    بخون داستانو حالشو ببر
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدها
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 5
    کل بازدیدها: 156524 بازدید
  •   دوستان عاشق
  •   رو عکسم کلیک کن
  • ! Love
    دانیال
    Dar Ka"beye Ma Jange Residan Be Khoda Nist
  •   لوگوی وبلاگ من
  • ! Love
  •  فهرست موضوعی یادداشت ها
  •   مطالب دیگر
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  
  •   Music