سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  |   خانه |   درباره خودم |   MAIL |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

! Love

شب سرد (سه شنبه 87/6/12 ساعت 4:29 صبح)
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند زمن آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را غم هست به دل
غم من لیک ، غمی غمناک است
سهراب سپهری



  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • حسرت (فروغ فرخزاد) (سه شنبه 87/6/12 ساعت 3:54 صبح)

    از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت

     


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • حاصل عشق (شنبه 87/4/15 ساعت 4:55 عصر)

    یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
    یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
    دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
    یک جان و هزار گونه فریاد از تو


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • از صدای سخن عشق (شنبه 87/4/15 ساعت 4:50 عصر)
    زمان نمی گذرد عمر ره نمیسپرد
    صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
    نه شب هست و نه جمعه
    نه پار و پیرار است
    جوان و پیر کدام است زود و دیر کدام است
    اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
    که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
    ملال پیری اگر میکشد تو را پیداست
    که زیر سیلی تکرار
    دست و پا زده ای
    زمان نمی گذرد
    صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
    خوشا به حال کسی
    که لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است
  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • تو نسیتی که ببینی (سه شنبه 87/4/11 ساعت 9:35 عصر)

    تو نیستی که ببینی 
    چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
     چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
    چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
    هنوز پنجره باز است
    تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
    درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
    به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
    به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
    تمام گنجشکان
    که درنبودن تو
     مرا به باد ملامت گرفته اند
    ترا به نام صدا می کنند
    هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
    کنار باغچه
    زیر درخت ها لب حوض
    درون اینه پک آب می نگرند
    تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
    طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
    تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
     نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
    چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
    به روی لوح سپهر
    ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
    چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
    هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
    به چشم همزدنی
    میان آن همه صورت ترا شناخته ام
    به خواب می ماند
    تنها به خواب می ماند
     چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
    تو نیستی که ببینی
     چگونه با دیوار
    به مهربانی یک دوست از تو می گویم
    تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
     جواب می شنوم
    تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
    به روی هرچه دیرن خانه ست
    غبار سربی اندوه بال گسترده است
     تو نیستی که ببینی دل رمیده من
    بجز تو یاد همه چیز را رهکرده است
    غروب های غریب
     در این رواق نیاز
    پرنده سکت و غمگین
    ستاره بیمار است
    دو چشم خسته من
     در این امید عبث
    دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
    تو نیستی که ببینی

                                                                                فریدون مشیری


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )

  • دوست (سه شنبه 87/4/11 ساعت 9:20 عصر)

    بزرگ بود
    و از اهالی امروز بود
     و باتمام افق های باز نسبت داشت
     و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
    صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
     و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
     و دست هاش
    هوای صاف سخاوت را
    ورق زد
    و مهربانی را
    به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
    و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
     برای اینه تفسیر کرد
     و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
    و او به سبک درخت
    میان عافیت نور منتشر می شد
     همیشه کودکی باد را صدا می کرد
    همیشه رشته صحبت را
    به چفت آب گره می زد
    برای ما یک شب
    سجود سبز محبت را
    چنان صریح ادا کرد
    که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
    و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
    و بارها دیدیم
    که با چه قدر سبد
     برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
    ولی نشد
     که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
     و رفت تا لب هیچ
     و پشت حوصله نورها دراز کشید
    و هیچ فکر نکرد
     که ما میان پریشانی تلفظ درها
     رای خوردن یک سیب
    چه قدر تنها ماندیم

                                                            سهراب سپهری


  • نوشته شده توسط: دانیال

  • نظر ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    با سلام
    محراب
    Love
    عاشقم
    دیوونه
    بخون داستانو حالشو ببر
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدها
  • امروز: 1 بازدید
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدیدها: 156527 بازدید
  •   دوستان عاشق
  •   رو عکسم کلیک کن
  • ! Love
    دانیال
    Dar Ka"beye Ma Jange Residan Be Khoda Nist
  •   لوگوی وبلاگ من
  • ! Love
  •  فهرست موضوعی یادداشت ها
  •   مطالب دیگر
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  
  •   Music